من پیر شدم از غم هجران و تو انگار نه انگار
اشکم شده چون سیل خروشان و تو انگار نه انگار
ای یار،کجایی؟ ز فراقت رخِ این شهر کبود است
یک شهر شده بی تو پریشان و تو انگار نه انگار
گیسوی من و حسرت دستان تو و درد به جانم
آشفته شده زلفم و دستان تو انگار نه انگار
چشمان من از گریه پر از خون شده اشکم دم مشک است
سو رفته ز چشم من و چشمان تو انگار نه انگار
گویند که دیوانه شدم،عقل ندارم و در این شهر
از بس که زنم پرسه ی بی جان و تو انگار نه انگار
هر روز روم کنج همان کافه ی معروف قدیمی
یک قهوه خودم نوشم و فنجان تو انگار نه انگار
بازم غمِ تنهایی و این کافه،دو فنجان و نبودت
من پیر شدم از غم هجران و تو انگار نه انگار
منبع:http://abaan.blog.ir